يادم نمي رود آن روز، دستان خورشيد را بسته بودند و او را به بيعت با ظلمت مي بردند و تو اي مادر همچون آذرخش، تيرگي دلهاي آنها را پاره مي کردي.
مادر تو را به خدا بلند شو، مي دانم که سينه ات خونين شده است، مي دانم که بازويت را شکسته اند اما برخيز،اين قوم حيا ندارند. مادر، تو را به خدا ديگر روي خاک هاي اين کوچه ها ننشين. برخيز، برخيز تا به خانه برويم
...
علي جان...اي جان فاطمه، اي همسفر زميني و يار آسماني، ديگر جاي ماندن نيست
من مسافرم اي علي، ميروم و به انتظار مي مانم. قومي که علي مرا نمي شناسند. بهتر است بي فاطمه شوند
اما فراق تو...تو اي علي من، اي همه احساس فاطمه سخت است. به خداي مي سپارمت.
و تو را به خدا زينبم را آرام کن، تا اشکهايش ذخيره شبهاي تاريک شام باشد
اي علي، بي تو غمگينم اما
اينک که آغاز راحتي من، و آغاز اندوه تو است، به مهر خدا گونه ات قسم، دلتنگ مشو و بيش از اين آتش بر جگر پاره پار? من مزن
ديگر بايد بروم، با محسنت چشم به معراج تو دوخته ايم، خدا حافظ علي و عليک السلام يا قابض الارواح
اي اسماء! از چه اينگونه مرا مي نگري، علت تکان شانه هاي علي درد هجران زهراست
آري اي اسماء! اين تن فرسود? زهراي من است
خدايا! اگر ضخامت اين لباس مندرس را از آن کم کنيم. ديگر چيزي نمي ماند
آه! چه کرده اند با تو اي فاطمه، علي برايت بميرد
آب بريز اسماء آب بريز، غبار رنج و محنت را از تن زهراي من بشوي، بيشتر بريز اسماء، بيشتر، زهرايم، امشب با پدرش ملاقات دارد
آرامتر اسماء، آرامتر، مي خواهم جراحت هاي سينه او را بشمارم. آرامتر اسماء، آرامتر، مي خواهم به نخلستان سينه ام ياد ياس زخمي خود را پاس بدارم
آرامتر، اسماء! آرامتر