... چون هنگام تولد فرندش حضور نداشت به همسرش گفت اگر نوزاد پسر بود شتری بکشد و اگر دختر بود خود آن را بکشد و مقداری از خون دختر را برای او اندوخته کند. در شبی تاریک دخترکی با فریاد زندگی را آغاز کرد. مادر نوزاد را برداشت و به سینه نگران خود نزدیک کرد. ترسان و پریشان بود دلش. از سرنوشت شوم آن دخترک زیبا با او سخن می گفت که به زودی شوهر برمی گردد و با خنجر زهرآگین آهنگ کشتن دخترک خواهد کرد.
مادر با تنی لرزان برخاست و بزی را کشت و خونش را در شیشه ای اندوخته کرد و دخترک شیرین خود را پیش یکی از زنان خویشاوند خویش نهاد تا او را نگهداری کند.
شوهر از سفر خود برگشت و با دیدگانی نگران و چهره ای وحشت آور همچون کسی که در پی گمشده ای باشد سر خود را به این سو و آن سو برمی گرداند. ناگاه به گهواره خیره شد و با فریادی وحشت آور گفت ای زن مژدگانی کجاست؟ در این هنگام زن شیشه خون را آورد و به همسر خود داد بدون آنکه سخنی بر زبان آورد.
روزها و ماه ها و سال ها از پی یکدیگر سپری می شد و شوهر اندک اندک به دیدن دخترک زیبایی که در گوشه خانه بازی می کرد عادت کرده بود. او چون یکی از خویشاوندان نزدیک بیشتر وقت خود را در آن خانه می گدراند بدون آنکه مرد بداند که این دختر خود اوست. عاطفه شدیدی که محبت خروشان پدری بود بین آن مرد و دخترکش پدید آمد. اینک آن مرد دیگر نمی توانست دوری دخترک را تحمل کند.مادر که چنین می دید دلش شاد می شد و سرانجام نتوانست راز خطرناک خود را پوشیده بدارد و با صدایی آمیخته به شادی این جملات را بر زبان آورد.
- آیا زیباست؟
- مگر زیباتر از این چهره پیدا می شود؟
- آه، ای کاش دختر خود ما و مایه روشنی چشم ما می بود.
- آری ای کاش دختر خودم بود که سخت دوست داشتنی و شیرین است.
بدینگونه مادر با این سخنان شیرین که همچون عسل زهرآگین بود فریب خورد و شوهر را به حقیقت حال آگاه ساخت.
چهره مرد خشم آلو و دگرگون می شود. شراره های نگاهش سراپای وجود دخترک را فرو می گیرد و می گوید: چه اندوه و رسوایی و ننگی!
در این میان ناگهان از دل دردمند مادر فریاد اندوه برمی خیزد که می بیند پدر دخترک را می رباید و در عین حال که آه های حسرت او شنیده می شود، شتابان تر از باد دختر را به صحرا می برد.
هنگامی که غروب نزدیک می شود و خورشید آهنگ رفتن به افقهای دیگر می کند، پدر در صحرا کنار دختر خود ایستاده است. نسیم با زلف و جامه دختر بازی میکند. اینک به راستی لحظه بدرود فرارسیده است.
پدر دخترک زیبای خود را در گور می افکن و بر پیکر او خاک می ریزد اما همچنان خاطره آخرین نگاه های دخترک و لبخند سحرآمیزش را در ذهن مرور می کند.
***
آری ای بانوی بزرگوار من! جامعه این چنین بود که پدر می بایست دختر خود را زنده به گور کند و یا بر زبونی و درماندگی شکیبایی کند.آری ای ناصر مظلومان! آن زمان کسی را یارای آنکه به وجود دختر خویش ببالد نبود؛ اما همین که درخشش خورشید وجود تو دمید این درماندگی ها گه بر زندگی ترسان ایشان پرده کشیده بود از میان رفت.
ای زهرای گرامی! روز میلاد تو روز میلاد نور بود. روز میلاد تو روز مرگ جهل و ظلمت بود. تاریخ هرگز این روز را فراموش نخواهد کرد و آن را جز با خطوط روشن و زرین ثبت نخواهد کرد.
ای ریحانه رسول! برای من چگونه و از کجا ممکن است که بتوانم خورشید فروزان و پرتو درخشان تو را که بر بلندای آسمان پیش از آفرینش می درخشیده است وصف کنم.
ای دخت نبوت، همسر ولایت و مادر امامت دست ما و دامان تو
***
دوستای عزیز عید شما مبارک!
مامانای خوب و مهربون روزتون مبارک، خسته نباشید، بابت دستای مهربونتون، لبخند های قشنگتون، چشمای همیشه نگرونتون، نگاهای پر از عشقتون، بابت هممممممممه چی ممنون!
یا علی مددی