می نویسم. می نویسم از جنگ، از مبارزه. می نویسم از جنگ از شهادت. می نویسم از جنگ، از میانبری به سوی خدا.می نویسم که نمی دانم آن ها جنگ را باور کرده بودند یا ما باورش نکرده ایم هنوز!؟
می نویسم و حرف هایم را پس می گیرم که گمان کرده ام در میدان جنگ نظامی آن قدر همه چیز ملموس است که می شود نماز شب خواند، دعای توسل زمزمه کرد یا توی خاکریزهای سرد و تاریک نیایش کرد.
نه! این دیگر از آسانی آن جبهه نیست که کسی در گوشه یک مکان کوچک و تاریک، در قنوت نمازش مناجات شعبانیه را از حفظ بخواند و زار زار گریه کند. این دیگر از بیکاری و سختی نکشیدن میدان مبارزه نیست که اعضای یک گروهان، همه با هم یکدل باشند آن قدر که از ساعت یک و دو نیمه شب بیدار باشند تا صبح؛ آن هم کجا؟ توی قبرهایی که کنده اند برای خودشان، با دست های خودشان، در حال عبادت، در حال ناله و زاری، در حال نیایش، در حال نمــــــــــــــاز.
خدا وکیلی اما دل داشتید شما! صدای گلوله و خمپاره و توپ و ترکش کم صدایی نیست. اعلام عملیات و جلسات توجیهی برای فقط دوازده ساعت بعد، کم دلهره آور نیست. جلوی چشم های خودت، بهترین کسانت با همه اعضای گروهان بروند زیر آب و بالا نیایند، کم دلخراش نیست.
نمی دانم! شاید همین بود که شما انتخاب شده بودید. شاید همین است که ما انتخاب شده باید بشویم!
این درست است که آن هایی که توی میدان بودند در زمان شما، محک خوده بودند در ماندن، نترسیدن، شجاعت، شهامت، صداقت و ... اما محک هایمان ظریف شده است، خیــلی ظریف. اگر محک تحمل سرمای زمستان و یا عادت کردن بدن هایمان بود به سردی کارون و اروند، شاید به هر زور و ضربی بود عادت می دادیم خودمان را؛ نهایتش این بود که می مردیم از سرما! اینجا اما، امروز اما، محک معلوم نیست که چیست!
تحمل حرف های همسنگرانی را بکنیم که در عین ادعای رفاقت نارفیقی می کنند؟، یا بدن هایمان را عادت دهیم به سردی آغوش هایی که در آغوشمان می گیرند اما هنوز دوستمان ندارند!؟ نترسیم از صدای اطرافیانی که مدام ذکر یأس و نا امیدی قرقره می کنند؟ یا عادت کنیم به حرف های کمرشکن و ضد و نقیضی که فرصت تکیه زدن هم به آدم نمی دهند؟
ما اینجا در میدان جنگی هستیم که هنوز نمی دانیم به کدامین محک قرار است آزموده شویم. نمی دانیم مانده ایم یا نه؟. نمی دانیم درس و کلاس و استعداد و کار و خانواده و ده ها و دیگر بهانه های موجهی هستند برای رفتن از جبهه، یا نه! همه این ها خودش جبهه است و میدان مبارزه.ما نمی دانیم تا به حال چند بار از میدان مبارزه فرار کرده ایم و یا چند بار ریاکارانه به فرمانده گفته ایم که می توانم یا نمی توانم. نمی دانیم چند بار مانده ایم و دل به مبارزه سپرده ایم یا چند بار ماندنمان را به خاطر خدا در بوق و کرنا نکرده ایم. ما نمی دانیم هنوز چند بار به خاطر خودمان هم که شده واقعاً شهادت را طلبیده ایم یا اینکه فقط ادای دیگران را در آورده ایم و نفهمیده ایم.
ما هنوز خیلی چیزها را نمی دانیم و نمی فهمیم! پس لازم است که از شما بدانیم، شما را الگو قرار دهیم. نه اینکه جنگ، جنگ نظامی باشد و دنبال الگوهای فرمی آن باشیم، نه! جنگ همان جهاد اکبـــــــر است. در زمان شما هم همین بود. در زمان ما هم همین است فقط فرم و قالبش فرق کرده که مهم نیست زیاد. از این قرار است که هنوز دنبال شما هستیم. می خواهیم دنباله رو شویم که در غیر اینصورت راه را گم می کنیم، می زنیم به بیراهه، سرگردان می شویم در بیابان های این دور و بر.و از این است که« پرسید سوار: خانه ی دوست کجاست؟
آسمان مکثی کرد، رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید،
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:... »
گفت: هر چه گفت!
مهم این است که امروز ما در میدان مبارزه ای که هنوز با آن ناآشناییم و در آن مهبوت ...
بیابیم: « خانه ی دوست کجاست؟ »
یا علی مددی