گفتم، گفت
گفتم: چرا اینجوری میکنه؟ مگه نمیدونه اینجا جبهه اس؟
گفت: آقا جون ایشون فرمانده هستند.
گفتم: این که دیگه عذر بدتر از گناهه! فرمانده هم باید برای بقیه الگو باشه و هم مواظب جون خودش باشه.
گفت: اُه اُه ، خیلی مونده بشناسیش، اون این حرفا تو گوشش نمیره!
گفتم: آخه تیره، ترکشه، توپه شوخی که نداره، فرمانده و غیر فرمانده هم سرش نمی شه.
گفت: هزار دفعه بهش گفتن، اما کو گوش شنوا؟ این حرفا حالیش نیست که نیست!
گفتم: حرف حسابش چیه؟
گفت: هر دفعه که بهش گفتیم یه سری تکون داده و گفته:
«از من نخواهید که به ترکش و گلوله رکوع و سجود کنم.»
***
وصیت نامه شهید:
ای ملت شهید پرور ایران! فراموش نکنید که برای چه قیام کردید و عزیزانتان را برای چه قربانی کردید.
در راه خدا حرکت کردن سختی و رنج دارد و مانع زیاد است. با صبر و استقامت این راه را که راه انبیاست ادامه دهید.
اسلام اصیل را باید از امثال غفاری ها، سعیدی ها، مطهری ها، بهشتی ها، صدوقی ها و مدنی ها یاد گرفت و بدانید که اسلام منهای روحانیت اسلام نیست و این سد دشمن شکن را نگذارید که بشکند.
امروز در هیچ جای دنیا چنین حکومتی با این عظمت و حشمت وجود ندارد که در رأس آن مرجعی بزرگ باشد.
مردم امام زمان را فراموش نکنید. از امام اطاعت کنید که عصاره اسلام است. او را تنها نگذارید که نماینده حجت بن الحسن (عج) است.
دوستان عزیز تنها راه رسیدن به سعادت ترک محرمات و انجام واجبات است. راه قرب به خدا همین است و بس.
دست یکدیگر را بگیرید و راه شهدا را که همان راه رسیدن به خدای تبارک و تعالی است ادامه دهید.
***
شوخی های جبهه ای:
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.
یکی از مأموران پرسید:
- پسر جان اسمت چیه؟
- عباس.
- اهل کجا هستی؟
- بندرعباس.
- اسم پدرت چیه؟
- به او می گویند حاج عباس!
گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:
- کجا اسیر شدی؟
- دشت عباس!
افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:
- دروغ میگی!
و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:
- نه به حضرت عباس!
یا علی مددی