دایی پرسید: چطور به مدرسه میروی؟
گقتم: با اتوبوس.
دایی لبخند زد و گفت: من وقتی به سن تو بودم پیاده می رفتم، آن هم دوازده کیلومتر.
دایی پرسید: چقدر بار می توانی برداری؟
گفتم: اندازه یک کیسه گندم.
دایی خندید و گفت: وقتی به سن تو بودم ارابه می کشیدم و گوساله را از جا بلند می کردم.
دایی پرسید: چند بار تا بحال دعوا کردی؟
گفتم: دوبار، هر دو بار هم کتک خوردم.
دایی گفت: وقتی به سن تو بودم هر روز دعوا می کردم، هرگز هم کتک نخوردم.
دایی پرسید: چند سالته؟
گفتم: نه سال و نیم.
آن وقت دایی بادی به غبغب انداخت و گفت: من وقتی به سن تو بودم ده سالم بود!
سیلوراستاین
تأمل!
.
.
.
یا علی مددی