چه قدر در پياده روهاي نگراني و انتظار قدم بزنم؟ تا كي گل هاي سرخ را به ياد تو بر پرده ها سنجاق كنم؟ وقتي باران تند مي شود با خود مي گويم اكنون از پيچ كوچه مي گذري و روبروي كاج ها مي ايستي و با يك اشاره خورشيد را بر بام خانه مان مي نشاني.
وقتي غم هاي دير پا، اتاق مان را مه آلود مي كند دوست دارم زودتر بيايي تا با حنجره تو آواز بخوانم دوست دارم پدر و مادرم آنقدر زنده بمانند تا عطر خوبت را برايم شرح دهند. من در درياهايي به دنيا آمده ام که مدام نام نقره اي تو را روي موج ها ي خود سوار مي كنند و به سوي ساحل مي فرستند و هر هفته به شوق شنيدن گامهايت آغوش مي گشايند .
چر ا نمي آيي ؟ در اين گهواره گرفتار آمده ام. مي گريم بسان كودكي در خياباني ناآشنا. مي گريم بسان ابرهاي آواره .
آيا سزوار است مردمكان چشمانم بي رويت تو به گور شوند؟ آيا مي پسندي خاطراتم بدون ديدن تو متوقف شوند؟ بيا تا بادبان هاي در طوفان مانده جاني تازه گيرند.