سحر شد، باز سحري ديگر... نماز شب را به اتمام رساند...
شال بند سبز خود را محكم نمود وبه سوي مسجد به راه افتاد
هنوز از خانه بيرون نرفته بود كه ناگهان دسته ي در شال بند او را گرفت
و مرغاني كه مي دانستند او ديگر سالم بر نمي گردد راه را بر او بستند
ولي او رفت